روی تخت بیمارستان از خواب بیدار شدم و دکترها دورم جمع شده بودند. همه چیز مبهم بود. به مدت یک هفته دائماً بهوش میآمدم و از هوش میرفتم. دکترها به من میگفتند که عفونت بدی در پایم دارم. و تا الان هشت بار عمل جراحی انجام دادهاند. میگویند که یکبار تب من ناگهان افزایش پیدا کرده و سیستم ایمنیام شروع کرد به حمله به بدنم. عفونی شده بودم و تقریبا تا دمِ مرگ رفته بودم.
همانجا در داخل زمین میدانستم که فصلم به پایان رسیده بود. چیزی که کمی طول کشید تا بفهمم این بود که زندگیام قرار بود برای همیشه تغییر کند. دو سال بعد از این آسیب وحشتناک، درواقع برگشتم به همان زمین و تیمم را در بازیهای پلی آف هدایت کردم.
اما چیزی که میخواهم امروز درموردش صحبت کنم داستان شورانگیز برگشت نیست جایی که جمعیت اسمم را فریاد میزند. میخواهم درمورد چیزهایی صحبت کنم که در بیرون از شما رخ میدهد. مواردی که ورزشکارانی مثل من نمیخواهند درموردش صحبت کنند چون فکر میکنیم که ما را ضعیف نشان میدهند. میخواهم درمورد ترس، اضطراب و کمبود اعتماد بنفس صحبت کنم. چون میخواستم واقعا و کاملا از این آسیب بهبود پیدا کنم، نمیخواستم فقط یاد بگیرم که چطور دوباره راه بروم و بدوم. من همچنین به چیزی نیاز داشتم که به سویش بدوم، چیزی که برایش زندگی کنم.
بعد از آن صحبت گیج کننده، برای نجات پایم، پزشکان درواقع قسمتی از ران سالمم را برداشتند و آن را به پای شکستهام وصل کردند. حالا، نمیدانستند که ماهیچهام آن را میپذیرد یا نه، پس بعد از عمل، هر یک ساعت، دکترها و پرستاران میآمدند، بانداژ زخم را باز میکردند، ژلی را روی آن قرار میدادند و به دنبال نبضی در ماهیچه میگشتند. هردفعه مجبورشان میکردم که ملافهی بزرگ و سفیدی را بالا بکشند تا دید مرا کور کنند، چون تاجاییکه من میتوانم بگویم، صحنهی زیبایی نبود. پایم اساساً یک زخم باز بزرگ بود. زمانیکه پزشکان و پرستاران پشت ملافه بودند، همسرم هم پیش آنها بود و سعی میکرد به من امید دهد. " به نظر خیلی خوب میآید.”
امکان نداشت که همسرم بتواند مرا وا دارد که به پایم نگاه کنم. واقعیت این است که، نمیتوانستم تحمل کنم. نه به این خاطر که دلش را نداشتم، بلکه به این دلیل که نمیتوانستم قبول کنم که چه بلایی سرم آمده است. این تا ماهها ادامه داشت. زمانی که از ویلچیر استفاده میکردم، در خانه، همسرم مجبور بود هر ثانیه از روز کنارم باشد، حتی در رفتن به دستشویی کمکم میکرد. بیشتر روزها به مبل تکیه میدادم و فقط فکر میکردم، آیا دوباره میتوانم راه بروم؟ میتوانم دوباره با بچههایم پرتاب توپ بازی کنم؟ میتوانم با آنها روی زمین پذیرایی کشتی بگیرم؟ همهی این اتفاقات به خاطر یک بازی بیمعنی و احمقانه است؟
تا آن لحظه، زندگیم بزرگ بوده، و پر از احتمالات، اما حالا همهی اینها به نظر در حال پیچ خوردن به پایین است، درست مثل شکستگی پایم. و باید صادق باشم که، این اولین باری نبود که مغزم اینچنین پیچ خورده بود.
اجازه دهید بگویم که چگونه شغلم آغاز شد. من فقط یک دانشجوی جدیدالورود بودم. اما در دو سال آخر تحصیلم، خیلی خوب بازی کردم و یک جورایی اولین انتخاب در لیگ فوتبال حرفهای آمریکا شدم. ظرف چند ماه، من از کسی که بیشتر مردم هیچ چیزی درموردش نمیدانستند تبدیل شدم به بازیکن بزرگ خط حمله بعد به تیم سان فرانسیسکو در حالی که 20 سال داشتم وارد شدم . استرس زیادی داشتم .
آیا من واقعا به اینجا تعلق دارم؟
این سوالات من را فلج کرده بودند. کاملا از اینکه اشتباه کنم وحشتزده بودم، و تشنهی تایید دیگران بودم. ۲۴ ساعت روز و ۷ روز هفته این افکار همراهم بودند. به جایی رسیدم که قبل از مسابقات نمیتوانستم چیزی بخورم، دائماً حالت تهوع داشتم. سر میز شام کنار همسرم و یا چندتا از دوستانم بودم و من فقط... آنجا نبودم. در دنیای بیرون، بازیای را انجام میدادم که عاشقش بودم. چیزی را به دست آورده بودم که رویای میلیونها بچه است. اما در ذهنم، مثل یک سنگ درحال غرق شدن بودم.
این حالت تا ۵ سال ادامه داشت. موفقیتهای زیادی به دست میآوردم، اما بعد یا مصدوم میشدم و یا یک مربی جدید میگرفتم. و این چرخه دوباره از اول شروع میشد.
در این مدت از سمت یکی از مربیان، یک توصیهی کلیدی بهم شد. اصلا برایت اهمیت نداشته باشد که مردم درموردت چه فکری میکنند. و نکته دیگر آنکه او میگفت: “با تمام وجود بازی کنید، تا جاییکه میتوانید سریع باشید. و اصلا نگران نباشید. نگران نباشید.” به نظر ساده میآید، و ساده هم هست، اما به نظرم واقعا باور نداشتم که این ممکن است. تا اینکه از کسی که بهش اعتماد داشتم این را شنیدم.
در همان زمانها بود که من همتیمیای داشتم به نام بلیک کستانزو. بلیک بازیکن دفاعی پشت خط بود و کمی هم دیوانه. قبل از مسابقات، دور رختکن میدوید و صورت همه را میگرفت و میپرسید، “میخواهی امروز را زندگی کنی؟ من که میخواهم امروز را زندگی کنم، تو چی؟ اوایل، نمیفهمیدمش. اما بعد موفق شد من را هم با خود همراه کند. او کسی بود که رویکردش نسبت به مسابقه درست برعکس رویکرد من بود. او به سمت چالش میرفت. کاملا در لحظه حاضر بود. درست جلوی صورت من، زندگی میکرد. این نظرها وزنهی تعادلی بودند برای همهی شکها و شبهههایم. و همانطور که حدس میزنید من شروع کردم به بهتر بازی کردن. و دوباره شروع کردم به لذت بردن از بازی، و ما شروع کردیم به بردن.
در ادامهی کارم هم، با گروه کوچکی از همتیمیهایم قبل از مسابقات صحبت میکردم و جملاتی شبیه به همان جملات را به آنها میگفتم. در لحظه زندگی کن. با اینکه دو بار در نقل و انتقالات قرار گرفتم و چند بازیکن خط حملهی جوان و عالی جایم را گرفتند، اما به این آیین پایبند ماندم. اما زمانی که پایم عفونت کرد، این دیدگاه را کاملا فراموش کردم. میتوانستید حتی آن ملافهی سفید را که پشتش قایم میشدم را بگیرید و آن را روی صورتم بیندازید چون من واقعا زندگی نمیکردم. و بار دیگر، من به کسی نیاز داشتم تا کمکم کند و مرا از این حالت بیرون آورد.
کم کم شروع کردم به ترمیم روحیهی خود در یک موسسهی نظامی به اسم مرکزی برای نترسها. زیرا زمانی که مصدومیت من برای یک بازیکن فوتبال آمریکایی غیرمعمول بود، اما شدیدا به جراحات رزمندهها شبیه بود. اساسا، پای من مانند کسی که پا روی بمب گذاشته منفجر شده بود. قبل از اینکه به این موسسه بیایم، ساعتها ویدیو دیده بودم از کسانی که دو یا سه عضو قطع شده دارند و آدمهای زیادی با مصدومیتهایی شبیه به من که به پارالمپیک رفتهاند یا دوباره به تکاوران ارتش و یا نیروی دریایی پیوستهاند. از دیدنشان شگفتزده بودم. دوست داشتم مثل آنها باشم. اما یکی از فیزیوتراپهایم، مطمین شد که من حتما بدانم که سر پا شدنم آسان نخواهد بود. به معنای واقعی کلمه.
اولین روزی که در آنجا بودم، روی پای سالمم تمرین تعادل میکردم و او به قفسهی سینهام ضربهای زد و هلم داد. " زود باش، الکس.” بعد دوباره هلم داد. “زود باش، تو بهتر از اینها میتوانی انجامش دهی.” بعد او کاری کرد که روند بهبودیام را به طور کامل عوض کرد. او به من یک توپ فوتبال داد. میدانید، بعد از گذراندن سالهای متمادی زندگیام با توپ فوتبالی که در دستم بود، توپی که از زمان مصدومیتم ماهها بود آن را لمس نکرده بودم. مثل اتصال مجدد عضوی قطع شده بود. بهم گفت که توپ را پرتاب کنم. من توپ را به سرعت به طرفش پرتاپ کردم. نسخهی بهتر حرکت مارپیچی. از آن موقع به بعد، اگر به من توپ فوتبالی میدادید، احساس قدرت بیشتری میکردم. تمریناتم را بهتر انجام میدادم. نمیتوانم توضیحش دهم، اما احساس سبکی میکردم. احساس سرزندگی میکردم.
بعد از اولین ملاقات، احساس میکردم این اجازه بهم داده شده که دوباره رویایم را دنبال کنم. به برگشتن به زمین فوتبال فکر میکردم. اگر توانستم برگردم، که عالی است، اگر هم نه، اهمیتی ندارد، حداقل هدفی برای زندگی کردن داشتم. و این ذهنیت بود که مرا به بهبودی رساند. در میان تمام مشکلات جسمی و روحی، نهایتا پزشکان مرا از خطر نجات دادند. درواقع لیستی از کارهایی که باید انجام دهم به من داده شد. و ۶۹۳ روز بعد از مصدومیتم، با من تماس گرفتند تا کلاهم را به سر کنم و اولین پرتابم را در یک بازی داشته باشم.
حالا، کاش میتوانستم به شما بگویم که جمعیت از دیدنم دیوانه شد، اما عملا کسی آنجا نبود به خاطر ویروس کووید19
و با این حال، با دویدن در آن زمین، مجموعهای از احساسات را تجربه کردم. چقدر سریع. اما صادقانه، من وحشت کرده بودم. تمرین یک طرف ماجرا بود، اما مسابقهی واقعی؟ پایم میتوانست دوام بیاورد؟ متوجه شدم که در پرتاب سومم وقتی مدافع قوی هیکل روی کمرم قرار گرفت، سعی کردم چند قدم بردارم، اما افتادم. اما هنوز رهابخشترین احساس تمام عمرم بود، برگشتن به زمین، دانستن این که حالم خوب است.
افتخار میکنم که توانستم به زمین برگردم، اما بیشتر از آن به چیزی افتخار میکنم که مرا به آنجا رساند. آن چیز مسیر جسمانی نبود، بلکه مسیر روحی بود. یاد گرفتم که این همه اضطرابی که ما را در زندگی عقب نگه میدارد، توسط خودمان انجام میشود. ما خودمان آنرا بدتر میکنیم. و اشکالی ندارد اگر به کسی نیاز داشته باشیم که ما را از آن بیرون بکشد. برای من، آن فرد همسرم بود، یک بازیکن دفاعی دیوانه یا یک مربی عجیب و غریب. آنها به من آموختند که من باید ترسهایم را همانطور که هستند ببینم. و به همین دلیل است که، وقتی به عقب نگاه میکنم، میدانم که بهبودیام درواقع زمانی که مربی جدیدم هلم داد شروع نشد. ابتدا، باید آن ملافهی سفید را کنار میزدم. هفتهها و هفتهها، از همسرم میشنیدم که میگفت چقدر پایم عالی شده است. او کمکم کرد که به آن نقطه برسم. من آماده بودم. و زمانی که بالاخره انجامش دادم، بدتر از چیزی که انتظارش را داشتم شده بود.
چیزی که دیدم اصلا خوب نبود. منزجرکننده بود. له شده و بدشکل بود. پر از بنفشی و آبی و قرمزی بود. اما من پایم را همانطور که هست میبینم. و این پای من است. این روزها، من راه زیادی را با این رفیق طی کردهام.
این چیزی که زمانی تمام ترسهایم را نمایان میکرد، تمام چیزهایی که از دست داده بودم، احتمالا تنها چیزیست که در زندگیام خیلی بهش افتخار میکنم به جز همسر و بچههایم. پس، آره، به نظرم همسرم راست میگفت، پایم خیلی باحاله.
این جای زخمها، فقط یادآوری مشکلاتی که از سر گذراندم نیستند، بیشتر از آن، یادآور فرصتهایی هستند که پیش رویم قرار دارند. این فرصتها درست به من خیره شدهاند. من را به چالش میکشند که خودم باشم. که هروقت توانستم به دیگران کمک کنم از مارپیچ خود بیرون آیند. حالا، ممکن است شما پایی شبیه به این نداشته باشید. اما شرط میبندم که جای زخمهایی دارید. و آرزویم برای شما این است. که نگاهشان کنید. آنها را بپذیرید. آنها بهترین یادآور این هستند که یک دنیای کامل آن بیرون وجود دارد. و ما کلی زندگی نکرده داریم که باید انجام دهیم.
پریسا آسمند: مسئول کمیته روانشناسی هیات پزشکی ورزشی استان چهارمحال و بختیاریروی تخت بیمارستان از خواب بیدار شدم و دکترها دورم جمع شده بودند. همه چیز مبهم بود. به مدت یک هفته دائماً بهوش میآمدم و از هوش میرفتم. دکترها به من میگفتند که عفونت بدی در پایم دارم. و تا الان هشت بار عمل جراحی انجام دادهاند. میگویند که یکبار تب من ناگهان افزایش پیدا کرده و سیستم ایمنیام شروع کرد به حمله به بدنم. عفونی شده بودم و تقریبا تا دمِ مرگ رفته بودم.
همانجا در داخل زمین میدانستم که فصلم به پایان رسیده بود. چیزی که کمی طول کشید تا بفهمم این بود که زندگیام قرار بود برای همیشه تغییر کند. دو سال بعد از این آسیب وحشتناک، درواقع برگشتم به همان زمین و تیمم را در بازیهای پلی آف هدایت کردم.
اما چیزی که میخواهم امروز درموردش صحبت کنم داستان شورانگیز برگشت نیست جایی که جمعیت اسمم را فریاد میزند. میخواهم درمورد چیزهایی صحبت کنم که در بیرون از شما رخ میدهد. مواردی که ورزشکارانی مثل من نمیخواهند درموردش صحبت کنند چون فکر میکنیم که ما را ضعیف نشان میدهند. میخواهم درمورد ترس، اضطراب و کمبود اعتماد بنفس صحبت کنم. چون میخواستم واقعا و کاملا از این آسیب بهبود پیدا کنم، نمیخواستم فقط یاد بگیرم که چطور دوباره راه بروم و بدوم. من همچنین به چیزی نیاز داشتم که به سویش بدوم، چیزی که برایش زندگی کنم.
بعد از آن صحبت گیج کننده، برای نجات پایم، پزشکان درواقع قسمتی از ران سالمم را برداشتند و آن را به پای شکستهام وصل کردند. حالا، نمیدانستند که ماهیچهام آن را میپذیرد یا نه، پس بعد از عمل، هر یک ساعت، دکترها و پرستاران میآمدند، بانداژ زخم را باز میکردند، ژلی را روی آن قرار میدادند و به دنبال نبضی در ماهیچه میگشتند. هردفعه مجبورشان میکردم که ملافهی بزرگ و سفیدی را بالا بکشند تا دید مرا کور کنند، چون تاجاییکه من میتوانم بگویم، صحنهی زیبایی نبود. پایم اساساً یک زخم باز بزرگ بود. زمانیکه پزشکان و پرستاران پشت ملافه بودند، همسرم هم پیش آنها بود و سعی میکرد به من امید دهد. " به نظر خیلی خوب میآید.”
امکان نداشت که همسرم بتواند مرا وا دارد که به پایم نگاه کنم. واقعیت این است که، نمیتوانستم تحمل کنم. نه به این خاطر که دلش را نداشتم، بلکه به این دلیل که نمیتوانستم قبول کنم که چه بلایی سرم آمده است. این تا ماهها ادامه داشت. زمانی که از ویلچیر استفاده میکردم، در خانه، همسرم مجبور بود هر ثانیه از روز کنارم باشد، حتی در رفتن به دستشویی کمکم میکرد. بیشتر روزها به مبل تکیه میدادم و فقط فکر میکردم، آیا دوباره میتوانم راه بروم؟ میتوانم دوباره با بچههایم پرتاب توپ بازی کنم؟ میتوانم با آنها روی زمین پذیرایی کشتی بگیرم؟ همهی این اتفاقات به خاطر یک بازی بیمعنی و احمقانه است؟
تا آن لحظه، زندگیم بزرگ بوده، و پر از احتمالات، اما حالا همهی اینها به نظر در حال پیچ خوردن به پایین است، درست مثل شکستگی پایم. و باید صادق باشم که، این اولین باری نبود که مغزم اینچنین پیچ خورده بود.
اجازه دهید بگویم که چگونه شغلم آغاز شد. من فقط یک دانشجوی جدیدالورود بودم. اما در دو سال آخر تحصیلم، خیلی خوب بازی کردم و یک جورایی اولین انتخاب در لیگ فوتبال حرفهای آمریکا شدم. ظرف چند ماه، من از کسی که بیشتر مردم هیچ چیزی درموردش نمیدانستند تبدیل شدم به بازیکن بزرگ خط حمله بعد به تیم سان فرانسیسکو در حالی که 20 سال داشتم وارد شدم . استرس زیادی داشتم .
آیا من واقعا به اینجا تعلق دارم؟
این سوالات من را فلج کرده بودند. کاملا از اینکه اشتباه کنم وحشتزده بودم، و تشنهی تایید دیگران بودم. ۲۴ ساعت روز و ۷ روز هفته این افکار همراهم بودند. به جایی رسیدم که قبل از مسابقات نمیتوانستم چیزی بخورم، دائماً حالت تهوع داشتم. سر میز شام کنار همسرم و یا چندتا از دوستانم بودم و من فقط... آنجا نبودم. در دنیای بیرون، بازیای را انجام میدادم که عاشقش بودم. چیزی را به دست آورده بودم که رویای میلیونها بچه است. اما در ذهنم، مثل یک سنگ درحال غرق شدن بودم.
این حالت تا ۵ سال ادامه داشت. موفقیتهای زیادی به دست میآوردم، اما بعد یا مصدوم میشدم و یا یک مربی جدید میگرفتم. و این چرخه دوباره از اول شروع میشد.
در این مدت از سمت یکی از مربیان، یک توصیهی کلیدی بهم شد. اصلا برایت اهمیت نداشته باشد که مردم درموردت چه فکری میکنند. و نکته دیگر آنکه او میگفت: “با تمام وجود بازی کنید، تا جاییکه میتوانید سریع باشید. و اصلا نگران نباشید. نگران نباشید.” به نظر ساده میآید، و ساده هم هست، اما به نظرم واقعا باور نداشتم که این ممکن است. تا اینکه از کسی که بهش اعتماد داشتم این را شنیدم.
در همان زمانها بود که من همتیمیای داشتم به نام بلیک کستانزو. بلیک بازیکن دفاعی پشت خط بود و کمی هم دیوانه. قبل از مسابقات، دور رختکن میدوید و صورت همه را میگرفت و میپرسید، “میخواهی امروز را زندگی کنی؟ من که میخواهم امروز را زندگی کنم، تو چی؟ اوایل، نمیفهمیدمش. اما بعد موفق شد من را هم با خود همراه کند. او کسی بود که رویکردش نسبت به مسابقه درست برعکس رویکرد من بود. او به سمت چالش میرفت. کاملا در لحظه حاضر بود. درست جلوی صورت من، زندگی میکرد. این نظرها وزنهی تعادلی بودند برای همهی شکها و شبهههایم. و همانطور که حدس میزنید من شروع کردم به بهتر بازی کردن. و دوباره شروع کردم به لذت بردن از بازی، و ما شروع کردیم به بردن.
در ادامهی کارم هم، با گروه کوچکی از همتیمیهایم قبل از مسابقات صحبت میکردم و جملاتی شبیه به همان جملات را به آنها میگفتم. در لحظه زندگی کن. با اینکه دو بار در نقل و انتقالات قرار گرفتم و چند بازیکن خط حملهی جوان و عالی جایم را گرفتند، اما به این آیین پایبند ماندم. اما زمانی که پایم عفونت کرد، این دیدگاه را کاملا فراموش کردم. میتوانستید حتی آن ملافهی سفید را که پشتش قایم میشدم را بگیرید و آن را روی صورتم بیندازید چون من واقعا زندگی نمیکردم. و بار دیگر، من به کسی نیاز داشتم تا کمکم کند و مرا از این حالت بیرون آورد.
کم کم شروع کردم به ترمیم روحیهی خود در یک موسسهی نظامی به اسم مرکزی برای نترسها. زیرا زمانی که مصدومیت من برای یک بازیکن فوتبال آمریکایی غیرمعمول بود، اما شدیدا به جراحات رزمندهها شبیه بود. اساسا، پای من مانند کسی که پا روی بمب گذاشته منفجر شده بود. قبل از اینکه به این موسسه بیایم، ساعتها ویدیو دیده بودم از کسانی که دو یا سه عضو قطع شده دارند و آدمهای زیادی با مصدومیتهایی شبیه به من که به پارالمپیک رفتهاند یا دوباره به تکاوران ارتش و یا نیروی دریایی پیوستهاند. از دیدنشان شگفتزده بودم. دوست داشتم مثل آنها باشم. اما یکی از فیزیوتراپهایم، مطمین شد که من حتما بدانم که سر پا شدنم آسان نخواهد بود. به معنای واقعی کلمه.
اولین روزی که در آنجا بودم، روی پای سالمم تمرین تعادل میکردم و او به قفسهی سینهام ضربهای زد و هلم داد. " زود باش، الکس.” بعد دوباره هلم داد. “زود باش، تو بهتر از اینها میتوانی انجامش دهی.” بعد او کاری کرد که روند بهبودیام را به طور کامل عوض کرد. او به من یک توپ فوتبال داد. میدانید، بعد از گذراندن سالهای متمادی زندگیام با توپ فوتبالی که در دستم بود، توپی که از زمان مصدومیتم ماهها بود آن را لمس نکرده بودم. مثل اتصال مجدد عضوی قطع شده بود. بهم گفت که توپ را پرتاب کنم. من توپ را به سرعت به طرفش پرتاپ کردم. نسخهی بهتر حرکت مارپیچی. از آن موقع به بعد، اگر به من توپ فوتبالی میدادید، احساس قدرت بیشتری میکردم. تمریناتم را بهتر انجام میدادم. نمیتوانم توضیحش دهم، اما احساس سبکی میکردم. احساس سرزندگی میکردم.
بعد از اولین ملاقات، احساس میکردم این اجازه بهم داده شده که دوباره رویایم را دنبال کنم. به برگشتن به زمین فوتبال فکر میکردم. اگر توانستم برگردم، که عالی است، اگر هم نه، اهمیتی ندارد، حداقل هدفی برای زندگی کردن داشتم. و این ذهنیت بود که مرا به بهبودی رساند. در میان تمام مشکلات جسمی و روحی، نهایتا پزشکان مرا از خطر نجات دادند. درواقع لیستی از کارهایی که باید انجام دهم به من داده شد. و ۶۹۳ روز بعد از مصدومیتم، با من تماس گرفتند تا کلاهم را به سر کنم و اولین پرتابم را در یک بازی داشته باشم.
حالا، کاش میتوانستم به شما بگویم که جمعیت از دیدنم دیوانه شد، اما عملا کسی آنجا نبود به خاطر ویروس کووید19
و با این حال، با دویدن در آن زمین، مجموعهای از احساسات را تجربه کردم. چقدر سریع. اما صادقانه، من وحشت کرده بودم. تمرین یک طرف ماجرا بود، اما مسابقهی واقعی؟ پایم میتوانست دوام بیاورد؟ متوجه شدم که در پرتاب سومم وقتی مدافع قوی هیکل روی کمرم قرار گرفت، سعی کردم چند قدم بردارم، اما افتادم. اما هنوز رهابخشترین احساس تمام عمرم بود، برگشتن به زمین، دانستن این که حالم خوب است.
افتخار میکنم که توانستم به زمین برگردم، اما بیشتر از آن به چیزی افتخار میکنم که مرا به آنجا رساند. آن چیز مسیر جسمانی نبود، بلکه مسیر روحی بود. یاد گرفتم که این همه اضطرابی که ما را در زندگی عقب نگه میدارد، توسط خودمان انجام میشود. ما خودمان آنرا بدتر میکنیم. و اشکالی ندارد اگر به کسی نیاز داشته باشیم که ما را از آن بیرون بکشد. برای من، آن فرد همسرم بود، یک بازیکن دفاعی دیوانه یا یک مربی عجیب و غریب. آنها به من آموختند که من باید ترسهایم را همانطور که هستند ببینم. و به همین دلیل است که، وقتی به عقب نگاه میکنم، میدانم که بهبودیام درواقع زمانی که مربی جدیدم هلم داد شروع نشد. ابتدا، باید آن ملافهی سفید را کنار میزدم. هفتهها و هفتهها، از همسرم میشنیدم که میگفت چقدر پایم عالی شده است. او کمکم کرد که به آن نقطه برسم. من آماده بودم. و زمانی که بالاخره انجامش دادم، بدتر از چیزی که انتظارش را داشتم شده بود.
چیزی که دیدم اصلا خوب نبود. منزجرکننده بود. له شده و بدشکل بود. پر از بنفشی و آبی و قرمزی بود. اما من پایم را همانطور که هست میبینم. و این پای من است. این روزها، من راه زیادی را با این رفیق طی کردهام.
این چیزی که زمانی تمام ترسهایم را نمایان میکرد، تمام چیزهایی که از دست داده بودم، احتمالا تنها چیزیست که در زندگیام خیلی بهش افتخار میکنم به جز همسر و بچههایم. پس، آره، به نظرم همسرم راست میگفت، پایم خیلی باحاله.
این جای زخمها، فقط یادآوری مشکلاتی که از سر گذراندم نیستند، بیشتر از آن، یادآور فرصتهایی هستند که پیش رویم قرار دارند. این فرصتها درست به من خیره شدهاند. من را به چالش میکشند که خودم باشم. که هروقت توانستم به دیگران کمک کنم از مارپیچ خود بیرون آیند. حالا، ممکن است شما پایی شبیه به این نداشته باشید. اما شرط میبندم که جای زخمهایی دارید. و آرزویم برای شما این است. که نگاهشان کنید. آنها را بپذیرید. آنها بهترین یادآور این هستند که یک دنیای کامل آن بیرون وجود دارد. و ما کلی زندگی نکرده داریم که باید انجام دهیم.
پریسا آسمند: مسئول کمیته روانشناسی هیات پزشکی ورزشی استان چهارمحال و بختیاریروی تخت بیمارستان از خواب بیدار شدم و دکترها دورم جمع شده بودند. همه چیز مبهم بود. به مدت یک هفته دائماً بهوش میآمدم و از هوش میرفتم. دکترها به من میگفتند که عفونت بدی در پایم دارم. و تا الان هشت بار عمل جراحی انجام دادهاند. میگویند که یکبار تب من ناگهان افزایش پیدا کرده و سیستم ایمنیام شروع کرد به حمله به بدنم. عفونی شده بودم و تقریبا تا دمِ مرگ رفته بودم.
همانجا در داخل زمین میدانستم که فصلم به پایان رسیده بود. چیزی که کمی طول کشید تا بفهمم این بود که زندگیام قرار بود برای همیشه تغییر کند. دو سال بعد از این آسیب وحشتناک، درواقع برگشتم به همان زمین و تیمم را در بازیهای پلی آف هدایت کردم.
اما چیزی که میخواهم امروز درموردش صحبت کنم داستان شورانگیز برگشت نیست جایی که جمعیت اسمم را فریاد میزند. میخواهم درمورد چیزهایی صحبت کنم که در بیرون از شما رخ میدهد. مواردی که ورزشکارانی مثل من نمیخواهند درموردش صحبت کنند چون فکر میکنیم که ما را ضعیف نشان میدهند. میخواهم درمورد ترس، اضطراب و کمبود اعتماد بنفس صحبت کنم. چون میخواستم واقعا و کاملا از این آسیب بهبود پیدا کنم، نمیخواستم فقط یاد بگیرم که چطور دوباره راه بروم و بدوم. من همچنین به چیزی نیاز داشتم که به سویش بدوم، چیزی که برایش زندگی کنم.
بعد از آن صحبت گیج کننده، برای نجات پایم، پزشکان درواقع قسمتی از ران سالمم را برداشتند و آن را به پای شکستهام وصل کردند. حالا، نمیدانستند که ماهیچهام آن را میپذیرد یا نه، پس بعد از عمل، هر یک ساعت، دکترها و پرستاران میآمدند، بانداژ زخم را باز میکردند، ژلی را روی آن قرار میدادند و به دنبال نبضی در ماهیچه میگشتند. هردفعه مجبورشان میکردم که ملافهی بزرگ و سفیدی را بالا بکشند تا دید مرا کور کنند، چون تاجاییکه من میتوانم بگویم، صحنهی زیبایی نبود. پایم اساساً یک زخم باز بزرگ بود. زمانیکه پزشکان و پرستاران پشت ملافه بودند، همسرم هم پیش آنها بود و سعی میکرد به من امید دهد. " به نظر خیلی خوب میآید.”
امکان نداشت که همسرم بتواند مرا وا دارد که به پایم نگاه کنم. واقعیت این است که، نمیتوانستم تحمل کنم. نه به این خاطر که دلش را نداشتم، بلکه به این دلیل که نمیتوانستم قبول کنم که چه بلایی سرم آمده است. این تا ماهها ادامه داشت. زمانی که از ویلچیر استفاده میکردم، در خانه، همسرم مجبور بود هر ثانیه از روز کنارم باشد، حتی در رفتن به دستشویی کمکم میکرد. بیشتر روزها به مبل تکیه میدادم و فقط فکر میکردم، آیا دوباره میتوانم راه بروم؟ میتوانم دوباره با بچههایم پرتاب توپ بازی کنم؟ میتوانم با آنها روی زمین پذیرایی کشتی بگیرم؟ همهی این اتفاقات به خاطر یک بازی بیمعنی و احمقانه است؟
تا آن لحظه، زندگیم بزرگ بوده، و پر از احتمالات، اما حالا همهی اینها به نظر در حال پیچ خوردن به پایین است، درست مثل شکستگی پایم. و باید صادق باشم که، این اولین باری نبود که مغزم اینچنین پیچ خورده بود.
اجازه دهید بگویم که چگونه شغلم آغاز شد. من فقط یک دانشجوی جدیدالورود بودم. اما در دو سال آخر تحصیلم، خیلی خوب بازی کردم و یک جورایی اولین انتخاب در لیگ فوتبال حرفهای آمریکا شدم. ظرف چند ماه، من از کسی که بیشتر مردم هیچ چیزی درموردش نمیدانستند تبدیل شدم به بازیکن بزرگ خط حمله بعد به تیم سان فرانسیسکو در حالی که 20 سال داشتم وارد شدم . استرس زیادی داشتم .
آیا من واقعا به اینجا تعلق دارم؟
این سوالات من را فلج کرده بودند. کاملا از اینکه اشتباه کنم وحشتزده بودم، و تشنهی تایید دیگران بودم. ۲۴ ساعت روز و ۷ روز هفته این افکار همراهم بودند. به جایی رسیدم که قبل از مسابقات نمیتوانستم چیزی بخورم، دائماً حالت تهوع داشتم. سر میز شام کنار همسرم و یا چندتا از دوستانم بودم و من فقط... آنجا نبودم. در دنیای بیرون، بازیای را انجام میدادم که عاشقش بودم. چیزی را به دست آورده بودم که رویای میلیونها بچه است. اما در ذهنم، مثل یک سنگ درحال غرق شدن بودم.
این حالت تا ۵ سال ادامه داشت. موفقیتهای زیادی به دست میآوردم، اما بعد یا مصدوم میشدم و یا یک مربی جدید میگرفتم. و این چرخه دوباره از اول شروع میشد.
در این مدت از سمت یکی از مربیان، یک توصیهی کلیدی بهم شد. اصلا برایت اهمیت نداشته باشد که مردم درموردت چه فکری میکنند. و نکته دیگر آنکه او میگفت: “با تمام وجود بازی کنید، تا جاییکه میتوانید سریع باشید. و اصلا نگران نباشید. نگران نباشید.” به نظر ساده میآید، و ساده هم هست، اما به نظرم واقعا باور نداشتم که این ممکن است. تا اینکه از کسی که بهش اعتماد داشتم این را شنیدم.
در همان زمانها بود که من همتیمیای داشتم به نام بلیک کستانزو. بلیک بازیکن دفاعی پشت خط بود و کمی هم دیوانه. قبل از مسابقات، دور رختکن میدوید و صورت همه را میگرفت و میپرسید، “میخواهی امروز را زندگی کنی؟ من که میخواهم امروز را زندگی کنم، تو چی؟ اوایل، نمیفهمیدمش. اما بعد موفق شد من را هم با خود همراه کند. او کسی بود که رویکردش نسبت به مسابقه درست برعکس رویکرد من بود. او به سمت چالش میرفت. کاملا در لحظه حاضر بود. درست جلوی صورت من، زندگی میکرد. این نظرها وزنهی تعادلی بودند برای همهی شکها و شبهههایم. و همانطور که حدس میزنید من شروع کردم به بهتر بازی کردن. و دوباره شروع کردم به لذت بردن از بازی، و ما شروع کردیم به بردن.
در ادامهی کارم هم، با گروه کوچکی از همتیمیهایم قبل از مسابقات صحبت میکردم و جملاتی شبیه به همان جملات را به آنها میگفتم. در لحظه زندگی کن. با اینکه دو بار در نقل و انتقالات قرار گرفتم و چند بازیکن خط حملهی جوان و عالی جایم را گرفتند، اما به این آیین پایبند ماندم. اما زمانی که پایم عفونت کرد، این دیدگاه را کاملا فراموش کردم. میتوانستید حتی آن ملافهی سفید را که پشتش قایم میشدم را بگیرید و آن را روی صورتم بیندازید چون من واقعا زندگی نمیکردم. و بار دیگر، من به کسی نیاز داشتم تا کمکم کند و مرا از این حالت بیرون آورد.
کم کم شروع کردم به ترمیم روحیهی خود در یک موسسهی نظامی به اسم مرکزی برای نترسها. زیرا زمانی که مصدومیت من برای یک بازیکن فوتبال آمریکایی غیرمعمول بود، اما شدیدا به جراحات رزمندهها شبیه بود. اساسا، پای من مانند کسی که پا روی بمب گذاشته منفجر شده بود. قبل از اینکه به این موسسه بیایم، ساعتها ویدیو دیده بودم از کسانی که دو یا سه عضو قطع شده دارند و آدمهای زیادی با مصدومیتهایی شبیه به من که به پارالمپیک رفتهاند یا دوباره به تکاوران ارتش و یا نیروی دریایی پیوستهاند. از دیدنشان شگفتزده بودم. دوست داشتم مثل آنها باشم. اما یکی از فیزیوتراپهایم، مطمین شد که من حتما بدانم که سر پا شدنم آسان نخواهد بود. به معنای واقعی کلمه.
اولین روزی که در آنجا بودم، روی پای سالمم تمرین تعادل میکردم و او به قفسهی سینهام ضربهای زد و هلم داد. " زود باش، الکس.” بعد دوباره هلم داد. “زود باش، تو بهتر از اینها میتوانی انجامش دهی.” بعد او کاری کرد که روند بهبودیام را به طور کامل عوض کرد. او به من یک توپ فوتبال داد. میدانید، بعد از گذراندن سالهای متمادی زندگیام با توپ فوتبالی که در دستم بود، توپی که از زمان مصدومیتم ماهها بود آن را لمس نکرده بودم. مثل اتصال مجدد عضوی قطع شده بود. بهم گفت که توپ را پرتاب کنم. من توپ را به سرعت به طرفش پرتاپ کردم. نسخهی بهتر حرکت مارپیچی. از آن موقع به بعد، اگر به من توپ فوتبالی میدادید، احساس قدرت بیشتری میکردم. تمریناتم را بهتر انجام میدادم. نمیتوانم توضیحش دهم، اما احساس سبکی میکردم. احساس سرزندگی میکردم.
بعد از اولین ملاقات، احساس میکردم این اجازه بهم داده شده که دوباره رویایم را دنبال کنم. به برگشتن به زمین فوتبال فکر میکردم. اگر توانستم برگردم، که عالی است، اگر هم نه، اهمیتی ندارد، حداقل هدفی برای زندگی کردن داشتم. و این ذهنیت بود که مرا به بهبودی رساند. در میان تمام مشکلات جسمی و روحی، نهایتا پزشکان مرا از خطر نجات دادند. درواقع لیستی از کارهایی که باید انجام دهم به من داده شد. و ۶۹۳ روز بعد از مصدومیتم، با من تماس گرفتند تا کلاهم را به سر کنم و اولین پرتابم را در یک بازی داشته باشم.
حالا، کاش میتوانستم به شما بگویم که جمعیت از دیدنم دیوانه شد، اما عملا کسی آنجا نبود به خاطر ویروس کووید19
و با این حال، با دویدن در آن زمین، مجموعهای از احساسات را تجربه کردم. چقدر سریع. اما صادقانه، من وحشت کرده بودم. تمرین یک طرف ماجرا بود، اما مسابقهی واقعی؟ پایم میتوانست دوام بیاورد؟ متوجه شدم که در پرتاب سومم وقتی مدافع قوی هیکل روی کمرم قرار گرفت، سعی کردم چند قدم بردارم، اما افتادم. اما هنوز رهابخشترین احساس تمام عمرم بود، برگشتن به زمین، دانستن این که حالم خوب است.
افتخار میکنم که توانستم به زمین برگردم، اما بیشتر از آن به چیزی افتخار میکنم که مرا به آنجا رساند. آن چیز مسیر جسمانی نبود، بلکه مسیر روحی بود. یاد گرفتم که این همه اضطرابی که ما را در زندگی عقب نگه میدارد، توسط خودمان انجام میشود. ما خودمان آنرا بدتر میکنیم. و اشکالی ندارد اگر به کسی نیاز داشته باشیم که ما را از آن بیرون بکشد. برای من، آن فرد همسرم بود، یک بازیکن دفاعی دیوانه یا یک مربی عجیب و غریب. آنها به من آموختند که من باید ترسهایم را همانطور که هستند ببینم. و به همین دلیل است که، وقتی به عقب نگاه میکنم، میدانم که بهبودیام درواقع زمانی که مربی جدیدم هلم داد شروع نشد. ابتدا، باید آن ملافهی سفید را کنار میزدم. هفتهها و هفتهها، از همسرم میشنیدم که میگفت چقدر پایم عالی شده است. او کمکم کرد که به آن نقطه برسم. من آماده بودم. و زمانی که بالاخره انجامش دادم، بدتر از چیزی که انتظارش را داشتم شده بود.
چیزی که دیدم اصلا خوب نبود. منزجرکننده بود. له شده و بدشکل بود. پر از بنفشی و آبی و قرمزی بود. اما من پایم را همانطور که هست میبینم. و این پای من است. این روزها، من راه زیادی را با این رفیق طی کردهام.
این چیزی که زمانی تمام ترسهایم را نمایان میکرد، تمام چیزهایی که از دست داده بودم، احتمالا تنها چیزیست که در زندگیام خیلی بهش افتخار میکنم به جز همسر و بچههایم. پس، آره، به نظرم همسرم راست میگفت، پایم خیلی باحاله.
این جای زخمها، فقط یادآوری مشکلاتی که از سر گذراندم نیستند، بیشتر از آن، یادآور فرصتهایی هستند که پیش رویم قرار دارند. این فرصتها درست به من خیره شدهاند. من را به چالش میکشند که خودم باشم. که هروقت توانستم به دیگران کمک کنم از مارپیچ خود بیرون آیند. حالا، ممکن است شما پایی شبیه به این نداشته باشید. اما شرط میبندم که جای زخمهایی دارید. و آرزویم برای شما این است. که نگاهشان کنید. آنها را بپذیرید. آنها بهترین یادآور این هستند که یک دنیای کامل آن بیرون وجود دارد. و ما کلی زندگی نکرده داریم که باید انجام دهیم.
پریسا آسمند: مسئول کمیته روانشناسی هیات پزشکی ورزشی استان چهارمحال و بختیاریروی تخت بیمارستان از خواب بیدار شدم و دکترها دورم جمع شده بودند. همه چیز مبهم بود. به مدت یک هفته دائماً بهوش میآمدم و از هوش میرفتم. دکترها به من میگفتند که عفونت بدی در پایم دارم. و تا الان هشت بار عمل جراحی انجام دادهاند. میگویند که یکبار تب من ناگهان افزایش پیدا کرده و سیستم ایمنیام شروع کرد به حمله به بدنم. عفونی شده بودم و تقریبا تا دمِ مرگ رفته بودم.
همانجا در داخل زمین میدانستم که فصلم به پایان رسیده بود. چیزی که کمی طول کشید تا بفهمم این بود که زندگیام قرار بود برای همیشه تغییر کند. دو سال بعد از این آسیب وحشتناک، درواقع برگشتم به همان زمین و تیمم را در بازیهای پلی آف هدایت کردم.
اما چیزی که میخواهم امروز درموردش صحبت کنم داستان شورانگیز برگشت نیست جایی که جمعیت اسمم را فریاد میزند. میخواهم درمورد چیزهایی صحبت کنم که در بیرون از شما رخ میدهد. مواردی که ورزشکارانی مثل من نمیخواهند درموردش صحبت کنند چون فکر میکنیم که ما را ضعیف نشان میدهند. میخواهم درمورد ترس، اضطراب و کمبود اعتماد بنفس صحبت کنم. چون میخواستم واقعا و کاملا از این آسیب بهبود پیدا کنم، نمیخواستم فقط یاد بگیرم که چطور دوباره راه بروم و بدوم. من همچنین به چیزی نیاز داشتم که به سویش بدوم، چیزی که برایش زندگی کنم.
بعد از آن صحبت گیج کننده، برای نجات پایم، پزشکان درواقع قسمتی از ران سالمم را برداشتند و آن را به پای شکستهام وصل کردند. حالا، نمیدانستند که ماهیچهام آن را میپذیرد یا نه، پس بعد از عمل، هر یک ساعت، دکترها و پرستاران میآمدند، بانداژ زخم را باز میکردند، ژلی را روی آن قرار میدادند و به دنبال نبضی در ماهیچه میگشتند. هردفعه مجبورشان میکردم که ملافهی بزرگ و سفیدی را بالا بکشند تا دید مرا کور کنند، چون تاجاییکه من میتوانم بگویم، صحنهی زیبایی نبود. پایم اساساً یک زخم باز بزرگ بود. زمانیکه پزشکان و پرستاران پشت ملافه بودند، همسرم هم پیش آنها بود و سعی میکرد به من امید دهد. " به نظر خیلی خوب میآید.”
امکان نداشت که همسرم بتواند مرا وا دارد که به پایم نگاه کنم. واقعیت این است که، نمیتوانستم تحمل کنم. نه به این خاطر که دلش را نداشتم، بلکه به این دلیل که نمیتوانستم قبول کنم که چه بلایی سرم آمده است. این تا ماهها ادامه داشت. زمانی که از ویلچیر استفاده میکردم، در خانه، همسرم مجبور بود هر ثانیه از روز کنارم باشد، حتی در رفتن به دستشویی کمکم میکرد. بیشتر روزها به مبل تکیه میدادم و فقط فکر میکردم، آیا دوباره میتوانم راه بروم؟ میتوانم دوباره با بچههایم پرتاب توپ بازی کنم؟ میتوانم با آنها روی زمین پذیرایی کشتی بگیرم؟ همهی این اتفاقات به خاطر یک بازی بیمعنی و احمقانه است؟
تا آن لحظه، زندگیم بزرگ بوده، و پر از احتمالات، اما حالا همهی اینها به نظر در حال پیچ خوردن به پایین است، درست مثل شکستگی پایم. و باید صادق باشم که، این اولین باری نبود که مغزم اینچنین پیچ خورده بود.
اجازه دهید بگویم که چگونه شغلم آغاز شد. من فقط یک دانشجوی جدیدالورود بودم. اما در دو سال آخر تحصیلم، خیلی خوب بازی کردم و یک جورایی اولین انتخاب در لیگ فوتبال حرفهای آمریکا شدم. ظرف چند ماه، من از کسی که بیشتر مردم هیچ چیزی درموردش نمیدانستند تبدیل شدم به بازیکن بزرگ خط حمله بعد به تیم سان فرانسیسکو در حالی که 20 سال داشتم وارد شدم . استرس زیادی داشتم .
آیا من واقعا به اینجا تعلق دارم؟
این سوالات من را فلج کرده بودند. کاملا از اینکه اشتباه کنم وحشتزده بودم، و تشنهی تایید دیگران بودم. ۲۴ ساعت روز و ۷ روز هفته این افکار همراهم بودند. به جایی رسیدم که قبل از مسابقات نمیتوانستم چیزی بخورم، دائماً حالت تهوع داشتم. سر میز شام کنار همسرم و یا چندتا از دوستانم بودم و من فقط... آنجا نبودم. در دنیای بیرون، بازیای را انجام میدادم که عاشقش بودم. چیزی را به دست آورده بودم که رویای میلیونها بچه است. اما در ذهنم، مثل یک سنگ درحال غرق شدن بودم.
این حالت تا ۵ سال ادامه داشت. موفقیتهای زیادی به دست میآوردم، اما بعد یا مصدوم میشدم و یا یک مربی جدید میگرفتم. و این چرخه دوباره از اول شروع میشد.
در این مدت از سمت یکی از مربیان، یک توصیهی کلیدی بهم شد. اصلا برایت اهمیت نداشته باشد که مردم درموردت چه فکری میکنند. و نکته دیگر آنکه او میگفت: “با تمام وجود بازی کنید، تا جاییکه میتوانید سریع باشید. و اصلا نگران نباشید. نگران نباشید.” به نظر ساده میآید، و ساده هم هست، اما به نظرم واقعا باور نداشتم که این ممکن است. تا اینکه از کسی که بهش اعتماد داشتم این را شنیدم.
در همان زمانها بود که من همتیمیای داشتم به نام بلیک کستانزو. بلیک بازیکن دفاعی پشت خط بود و کمی هم دیوانه. قبل از مسابقات، دور رختکن میدوید و صورت همه را میگرفت و میپرسید، “میخواهی امروز را زندگی کنی؟ من که میخواهم امروز را زندگی کنم، تو چی؟ اوایل، نمیفهمیدمش. اما بعد موفق شد من را هم با خود همراه کند. او کسی بود که رویکردش نسبت به مسابقه درست برعکس رویکرد من بود. او به سمت چالش میرفت. کاملا در لحظه حاضر بود. درست جلوی صورت من، زندگی میکرد. این نظرها وزنهی تعادلی بودند برای همهی شکها و شبهههایم. و همانطور که حدس میزنید من شروع کردم به بهتر بازی کردن. و دوباره شروع کردم به لذت بردن از بازی، و ما شروع کردیم به بردن.
در ادامهی کارم هم، با گروه کوچکی از همتیمیهایم قبل از مسابقات صحبت میکردم و جملاتی شبیه به همان جملات را به آنها میگفتم. در لحظه زندگی کن. با اینکه دو بار در نقل و انتقالات قرار گرفتم و چند بازیکن خط حملهی جوان و عالی جایم را گرفتند، اما به این آیین پایبند ماندم. اما زمانی که پایم عفونت کرد، این دیدگاه را کاملا فراموش کردم. میتوانستید حتی آن ملافهی سفید را که پشتش قایم میشدم را بگیرید و آن را روی صورتم بیندازید چون من واقعا زندگی نمیکردم. و بار دیگر، من به کسی نیاز داشتم تا کمکم کند و مرا از این حالت بیرون آورد.
کم کم شروع کردم به ترمیم روحیهی خود در یک موسسهی نظامی به اسم مرکزی برای نترسها. زیرا زمانی که مصدومیت من برای یک بازیکن فوتبال آمریکایی غیرمعمول بود، اما شدیدا به جراحات رزمندهها شبیه بود. اساسا، پای من مانند کسی که پا روی بمب گذاشته منفجر شده بود. قبل از اینکه به این موسسه بیایم، ساعتها ویدیو دیده بودم از کسانی که دو یا سه عضو قطع شده دارند و آدمهای زیادی با مصدومیتهایی شبیه به من که به پارالمپیک رفتهاند یا دوباره به تکاوران ارتش و یا نیروی دریایی پیوستهاند. از دیدنشان شگفتزده بودم. دوست داشتم مثل آنها باشم. اما یکی از فیزیوتراپهایم، مطمین شد که من حتما بدانم که سر پا شدنم آسان نخواهد بود. به معنای واقعی کلمه.
اولین روزی که در آنجا بودم، روی پای سالمم تمرین تعادل میکردم و او به قفسهی سینهام ضربهای زد و هلم داد. " زود باش، الکس.” بعد دوباره هلم داد. “زود باش، تو بهتر از اینها میتوانی انجامش دهی.” بعد او کاری کرد که روند بهبودیام را به طور کامل عوض کرد. او به من یک توپ فوتبال داد. میدانید، بعد از گذراندن سالهای متمادی زندگیام با توپ فوتبالی که در دستم بود، توپی که از زمان مصدومیتم ماهها بود آن را لمس نکرده بودم. مثل اتصال مجدد عضوی قطع شده بود. بهم گفت که توپ را پرتاب کنم. من توپ را به سرعت به طرفش پرتاپ کردم. نسخهی بهتر حرکت مارپیچی. از آن موقع به بعد، اگر به من توپ فوتبالی میدادید، احساس قدرت بیشتری میکردم. تمریناتم را بهتر انجام میدادم. نمیتوانم توضیحش دهم، اما احساس سبکی میکردم. احساس سرزندگی میکردم.
بعد از اولین ملاقات، احساس میکردم این اجازه بهم داده شده که دوباره رویایم را دنبال کنم. به برگشتن به زمین فوتبال فکر میکردم. اگر توانستم برگردم، که عالی است، اگر هم نه، اهمیتی ندارد، حداقل هدفی برای زندگی کردن داشتم. و این ذهنیت بود که مرا به بهبودی رساند. در میان تمام مشکلات جسمی و روحی، نهایتا پزشکان مرا از خطر نجات دادند. درواقع لیستی از کارهایی که باید انجام دهم به من داده شد. و ۶۹۳ روز بعد از مصدومیتم، با من تماس گرفتند تا کلاهم را به سر کنم و اولین پرتابم را در یک بازی داشته باشم.
حالا، کاش میتوانستم به شما بگویم که جمعیت از دیدنم دیوانه شد، اما عملا کسی آنجا نبود به خاطر ویروس کووید19
و با این حال، با دویدن در آن زمین، مجموعهای از احساسات را تجربه کردم. چقدر سریع. اما صادقانه، من وحشت کرده بودم. تمرین یک طرف ماجرا بود، اما مسابقهی واقعی؟ پایم میتوانست دوام بیاورد؟ متوجه شدم که در پرتاب سومم وقتی مدافع قوی هیکل روی کمرم قرار گرفت، سعی کردم چند قدم بردارم، اما افتادم. اما هنوز رهابخشترین احساس تمام عمرم بود، برگشتن به زمین، دانستن این که حالم خوب است.
افتخار میکنم که توانستم به زمین برگردم، اما بیشتر از آن به چیزی افتخار میکنم که مرا به آنجا رساند. آن چیز مسیر جسمانی نبود، بلکه مسیر روحی بود. یاد گرفتم که این همه اضطرابی که ما را در زندگی عقب نگه میدارد، توسط خودمان انجام میشود. ما خودمان آنرا بدتر میکنیم. و اشکالی ندارد اگر به کسی نیاز داشته باشیم که ما را از آن بیرون بکشد. برای من، آن فرد همسرم بود، یک بازیکن دفاعی دیوانه یا یک مربی عجیب و غریب. آنها به من آموختند که من باید ترسهایم را همانطور که هستند ببینم. و به همین دلیل است که، وقتی به عقب نگاه میکنم، میدانم که بهبودیام درواقع زمانی که مربی جدیدم هلم داد شروع نشد. ابتدا، باید آن ملافهی سفید را کنار میزدم. هفتهها و هفتهها، از همسرم میشنیدم که میگفت چقدر پایم عالی شده است. او کمکم کرد که به آن نقطه برسم. من آماده بودم. و زمانی که بالاخره انجامش دادم، بدتر از چیزی که انتظارش را داشتم شده بود.
چیزی که دیدم اصلا خوب نبود. منزجرکننده بود. له شده و بدشکل بود. پر از بنفشی و آبی و قرمزی بود. اما من پایم را همانطور که هست میبینم. و این پای من است. این روزها، من راه زیادی را با این رفیق طی کردهام.
این چیزی که زمانی تمام ترسهایم را نمایان میکرد، تمام چیزهایی که از دست داده بودم، احتمالا تنها چیزیست که در زندگیام خیلی بهش افتخار میکنم به جز همسر و بچههایم. پس، آره، به نظرم همسرم راست میگفت، پایم خیلی باحاله.
این جای زخمها، فقط یادآوری مشکلاتی که از سر گذراندم نیستند، بیشتر از آن، یادآور فرصتهایی هستند که پیش رویم قرار دارند. این فرصتها درست به من خیره شدهاند. من را به چالش میکشند که خودم باشم. که هروقت توانستم به دیگران کمک کنم از مارپیچ خود بیرون آیند. حالا، ممکن است شما پایی شبیه به این نداشته باشید. اما شرط میبندم که جای زخمهایی دارید. و آرزویم برای شما این است. که نگاهشان کنید. آنها را بپذیرید. آنها بهترین یادآور این هستند که یک دنیای کامل آن بیرون وجود دارد. و ما کلی زندگی نکرده داریم که باید انجام دهیم.
پریسا آسمند: مسئول کمیته روانشناسی هیات پزشکی ورزشی استان چهارمحال و بختیاریروی تخت بیمارستان از خواب بیدار شدم و دکترها دورم جمع شده بودند. همه چیز مبهم بود. به مدت یک هفته دائماً بهوش میآمدم و از هوش میرفتم. دکترها به من میگفتند که عفونت بدی در پایم دارم. و تا الان هشت بار عمل جراحی انجام دادهاند. میگویند که یکبار تب من ناگهان افزایش پیدا کرده و سیستم ایمنیام شروع کرد به حمله به بدنم. عفونی شده بودم و تقریبا تا دمِ مرگ رفته بودم.
همانجا در داخل زمین میدانستم که فصلم به پایان رسیده بود. چیزی که کمی طول کشید تا بفهمم این بود که زندگیام قرار بود برای همیشه تغییر کند. دو سال بعد از این آسیب وحشتناک، درواقع برگشتم به همان زمین و تیمم را در بازیهای پلی آف هدایت کردم.
اما چیزی که میخواهم امروز درموردش صحبت کنم داستان شورانگیز برگشت نیست جایی که جمعیت اسمم را فریاد میزند. میخواهم درمورد چیزهایی صحبت کنم که در بیرون از شما رخ میدهد. مواردی که ورزشکارانی مثل من نمیخواهند درموردش صحبت کنند چون فکر میکنیم که ما را ضعیف نشان میدهند. میخواهم درمورد ترس، اضطراب و کمبود اعتماد بنفس صحبت کنم. چون میخواستم واقعا و کاملا از این آسیب بهبود پیدا کنم، نمیخواستم فقط یاد بگیرم که چطور دوباره راه بروم و بدوم. من همچنین به چیزی نیاز داشتم که به سویش بدوم، چیزی که برایش زندگی کنم.
بعد از آن صحبت گیج کننده، برای نجات پایم، پزشکان درواقع قسمتی از ران سالمم را برداشتند و آن را به پای شکستهام وصل کردند. حالا، نمیدانستند که ماهیچهام آن را میپذیرد یا نه، پس بعد از عمل، هر یک ساعت، دکترها و پرستاران میآمدند، بانداژ زخم را باز میکردند، ژلی را روی آن قرار میدادند و به دنبال نبضی در ماهیچه میگشتند. هردفعه مجبورشان میکردم که ملافهی بزرگ و سفیدی را بالا بکشند تا دید مرا کور کنند، چون تاجاییکه من میتوانم بگویم، صحنهی زیبایی نبود. پایم اساساً یک زخم باز بزرگ بود. زمانیکه پزشکان و پرستاران پشت ملافه بودند، همسرم هم پیش آنها بود و سعی میکرد به من امید دهد. " به نظر خیلی خوب میآید.”
امکان نداشت که همسرم بتواند مرا وا دارد که به پایم نگاه کنم. واقعیت این است که، نمیتوانستم تحمل کنم. نه به این خاطر که دلش را نداشتم، بلکه به این دلیل که نمیتوانستم قبول کنم که چه بلایی سرم آمده است. این تا ماهها ادامه داشت. زمانی که از ویلچیر استفاده میکردم، در خانه، همسرم مجبور بود هر ثانیه از روز کنارم باشد، حتی در رفتن به دستشویی کمکم میکرد. بیشتر روزها به مبل تکیه میدادم و فقط فکر میکردم، آیا دوباره میتوانم راه بروم؟ میتوانم دوباره با بچههایم پرتاب توپ بازی کنم؟ میتوانم با آنها روی زمین پذیرایی کشتی بگیرم؟ همهی این اتفاقات به خاطر یک بازی بیمعنی و احمقانه است؟
تا آن لحظه، زندگیم بزرگ بوده، و پر از احتمالات، اما حالا همهی اینها به نظر در حال پیچ خوردن به پایین است، درست مثل شکستگی پایم. و باید صادق باشم که، این اولین باری نبود که مغزم اینچنین پیچ خورده بود.
اجازه دهید بگویم که چگونه شغلم آغاز شد. من فقط یک دانشجوی جدیدالورود بودم. اما در دو سال آخر تحصیلم، خیلی خوب بازی کردم و یک جورایی اولین انتخاب در لیگ فوتبال حرفهای آمریکا شدم. ظرف چند ماه، من از کسی که بیشتر مردم هیچ چیزی درموردش نمیدانستند تبدیل شدم به بازیکن بزرگ خط حمله بعد به تیم سان فرانسیسکو در حالی که 20 سال داشتم وارد شدم . استرس زیادی داشتم .
آیا من واقعا به اینجا تعلق دارم؟
این سوالات من را فلج کرده بودند. کاملا از اینکه اشتباه کنم وحشتزده بودم، و تشنهی تایید دیگران بودم. ۲۴ ساعت روز و ۷ روز هفته این افکار همراهم بودند. به جایی رسیدم که قبل از مسابقات نمیتوانستم چیزی بخورم، دائماً حالت تهوع داشتم. سر میز شام کنار همسرم و یا چندتا از دوستانم بودم و من فقط... آنجا نبودم. در دنیای بیرون، بازیای را انجام میدادم که عاشقش بودم. چیزی را به دست آورده بودم که رویای میلیونها بچه است. اما در ذهنم، مثل یک سنگ درحال غرق شدن بودم.
این حالت تا ۵ سال ادامه داشت. موفقیتهای زیادی به دست میآوردم، اما بعد یا مصدوم میشدم و یا یک مربی جدید میگرفتم. و این چرخه دوباره از اول شروع میشد.
در این مدت از سمت یکی از مربیان، یک توصیهی کلیدی بهم شد. اصلا برایت اهمیت نداشته باشد که مردم درموردت چه فکری میکنند. و نکته دیگر آنکه او میگفت: “با تمام وجود بازی کنید، تا جاییکه میتوانید سریع باشید. و اصلا نگران نباشید. نگران نباشید.” به نظر ساده میآید، و ساده هم هست، اما به نظرم واقعا باور نداشتم که این ممکن است. تا اینکه از کسی که بهش اعتماد داشتم این را شنیدم.
در همان زمانها بود که من همتیمیای داشتم به نام بلیک کستانزو. بلیک بازیکن دفاعی پشت خط بود و کمی هم دیوانه. قبل از مسابقات، دور رختکن میدوید و صورت همه را میگرفت و میپرسید، “میخواهی امروز را زندگی کنی؟ من که میخواهم امروز را زندگی کنم، تو چی؟ اوایل، نمیفهمیدمش. اما بعد موفق شد من را هم با خود همراه کند. او کسی بود که رویکردش نسبت به مسابقه درست برعکس رویکرد من بود. او به سمت چالش میرفت. کاملا در لحظه حاضر بود. درست جلوی صورت من، زندگی میکرد. این نظرها وزنهی تعادلی بودند برای همهی شکها و شبهههایم. و همانطور که حدس میزنید من شروع کردم به بهتر بازی کردن. و دوباره شروع کردم به لذت بردن از بازی، و ما شروع کردیم به بردن.
در ادامهی کارم هم، با گروه کوچکی از همتیمیهایم قبل از مسابقات صحبت میکردم و جملاتی شبیه به همان جملات را به آنها میگفتم. در لحظه زندگی کن. با اینکه دو بار در نقل و انتقالات قرار گرفتم و چند بازیکن خط حملهی جوان و عالی جایم را گرفتند، اما به این آیین پایبند ماندم. اما زمانی که پایم عفونت کرد، این دیدگاه را کاملا فراموش کردم. میتوانستید حتی آن ملافهی سفید را که پشتش قایم میشدم را بگیرید و آن را روی صورتم بیندازید چون من واقعا زندگی نمیکردم. و بار دیگر، من به کسی نیاز داشتم تا کمکم کند و مرا از این حالت بیرون آورد.
کم کم شروع کردم به ترمیم روحیهی خود در یک موسسهی نظامی به اسم مرکزی برای نترسها. زیرا زمانی که مصدومیت من برای یک بازیکن فوتبال آمریکایی غیرمعمول بود، اما شدیدا به جراحات رزمندهها شبیه بود. اساسا، پای من مانند کسی که پا روی بمب گذاشته منفجر شده بود. قبل از اینکه به این موسسه بیایم، ساعتها ویدیو دیده بودم از کسانی که دو یا سه عضو قطع شده دارند و آدمهای زیادی با مصدومیتهایی شبیه به من که به پارالمپیک رفتهاند یا دوباره به تکاوران ارتش و یا نیروی دریایی پیوستهاند. از دیدنشان شگفتزده بودم. دوست داشتم مثل آنها باشم. اما یکی از فیزیوتراپهایم، مطمین شد که من حتما بدانم که سر پا شدنم آسان نخواهد بود. به معنای واقعی کلمه.
اولین روزی که در آنجا بودم، روی پای سالمم تمرین تعادل میکردم و او به قفسهی سینهام ضربهای زد و هلم داد. " زود باش، الکس.” بعد دوباره هلم داد. “زود باش، تو بهتر از اینها میتوانی انجامش دهی.” بعد او کاری کرد که روند بهبودیام را به طور کامل عوض کرد. او به من یک توپ فوتبال داد. میدانید، بعد از گذراندن سالهای متمادی زندگیام با توپ فوتبالی که در دستم بود، توپی که از زمان مصدومیتم ماهها بود آن را لمس نکرده بودم. مثل اتصال مجدد عضوی قطع شده بود. بهم گفت که توپ را پرتاب کنم. من توپ را به سرعت به طرفش پرتاپ کردم. نسخهی بهتر حرکت مارپیچی. از آن موقع به بعد، اگر به من توپ فوتبالی میدادید، احساس قدرت بیشتری میکردم. تمریناتم را بهتر انجام میدادم. نمیتوانم توضیحش دهم، اما احساس سبکی میکردم. احساس سرزندگی میکردم.
بعد از اولین ملاقات، احساس میکردم این اجازه بهم داده شده که دوباره رویایم را دنبال کنم. به برگشتن به زمین فوتبال فکر میکردم. اگر توانستم برگردم، که عالی است، اگر هم نه، اهمیتی ندارد، حداقل هدفی برای زندگی کردن داشتم. و این ذهنیت بود که مرا به بهبودی رساند. در میان تمام مشکلات جسمی و روحی، نهایتا پزشکان مرا از خطر نجات دادند. درواقع لیستی از کارهایی که باید انجام دهم به من داده شد. و ۶۹۳ روز بعد از مصدومیتم، با من تماس گرفتند تا کلاهم را به سر کنم و اولین پرتابم را در یک بازی داشته باشم.
حالا، کاش میتوانستم به شما بگویم که جمعیت از دیدنم دیوانه شد، اما عملا کسی آنجا نبود به خاطر ویروس کووید19
و با این حال، با دویدن در آن زمین، مجموعهای از احساسات را تجربه کردم. چقدر سریع. اما صادقانه، من وحشت کرده بودم. تمرین یک طرف ماجرا بود، اما مسابقهی واقعی؟ پایم میتوانست دوام بیاورد؟ متوجه شدم که در پرتاب سومم وقتی مدافع قوی هیکل روی کمرم قرار گرفت، سعی کردم چند قدم بردارم، اما افتادم. اما هنوز رهابخشترین احساس تمام عمرم بود، برگشتن به زمین، دانستن این که حالم خوب است.
افتخار میکنم که توانستم به زمین برگردم، اما بیشتر از آن به چیزی افتخار میکنم که مرا به آنجا رساند. آن چیز مسیر جسمانی نبود، بلکه مسیر روحی بود. یاد گرفتم که این همه اضطرابی که ما را در زندگی عقب نگه میدارد، توسط خودمان انجام میشود. ما خودمان آنرا بدتر میکنیم. و اشکالی ندارد اگر به کسی نیاز داشته باشیم که ما را از آن بیرون بکشد. برای من، آن فرد همسرم بود، یک بازیکن دفاعی دیوانه یا یک مربی عجیب و غریب. آنها به من آموختند که من باید ترسهایم را همانطور که هستند ببینم. و به همین دلیل است که، وقتی به عقب نگاه میکنم، میدانم که بهبودیام درواقع زمانی که مربی جدیدم هلم داد شروع نشد. ابتدا، باید آن ملافهی سفید را کنار میزدم. هفتهها و هفتهها، از همسرم میشنیدم که میگفت چقدر پایم عالی شده است. او کمکم کرد که به آن نقطه برسم. من آماده بودم. و زمانی که بالاخره انجامش دادم، بدتر از چیزی که انتظارش را داشتم شده بود.
چیزی که دیدم اصلا خوب نبود. منزجرکننده بود. له شده و بدشکل بود. پر از بنفشی و آبی و قرمزی بود. اما من پایم را همانطور که هست میبینم. و این پای من است. این روزها، من راه زیادی را با این رفیق طی کردهام.
این چیزی که زمانی تمام ترسهایم را نمایان میکرد، تمام چیزهایی که از دست داده بودم، احتمالا تنها چیزیست که در زندگیام خیلی بهش افتخار میکنم به جز همسر و بچههایم. پس، آره، به نظرم همسرم راست میگفت، پایم خیلی باحاله.
این جای زخمها، فقط یادآوری مشکلاتی که از سر گذراندم نیستند، بیشتر از آن، یادآور فرصتهایی هستند که پیش رویم قرار دارند. این فرصتها درست به من خیره شدهاند. من را به چالش میکشند که خودم باشم. که هروقت توانستم به دیگران کمک کنم از مارپیچ خود بیرون آیند. حالا، ممکن است شما پایی شبیه به این نداشته باشید. اما شرط میبندم که جای زخمهایی دارید. و آرزویم برای شما این است. که نگاهشان کنید. آنها را بپذیرید. آنها بهترین یادآور این هستند که یک دنیای کامل آن بیرون وجود دارد. و ما کلی زندگی نکرده داریم که باید انجام دهیم.
برگرفته از : http://www.ted.com/talks/alex_smith_an_nfl_quarterback_on_overcoming_setbacks_and_self_doubt/transcript?language=fa
پریسا آسمند: مسئول کمیته روانشناسی هیات پزشکی ورزشی استان چهارمحال و بختیاری
ارسال نظر